مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

سبحان المبین....

بالاخره پرسیدی.... منتظرِش بودم...منتظرِ این پرسش های خدایی..جواب هایم را سرچ می کردم و توی آستینم می گذاشتم برای روز مبادا... تا شبی که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود... توی رخشِ سفیدمان نشسته بودیم...شیشه ها بالا...خبر از سرما نداشتیم...بخاری زحمتِ هاااااا کشیدن را تقبل کرده بود... مشغول نقاشی روی بخارِ شیشه بودیم... که بابایی اعلامِ توقف کرد... پوشاندمت و پیاده شدیم...سرما تا مغزِ استخوانمان رفت! گفتی:_ مامان چرا هوا اینقد سرده؟ _زمستون داره میاد دیگه عزیزم...گفتم که زمستون بیاد هوا خیلی خیلی سرد میشه..برف میاد. _ تی هوا رو سرد تَرده؟ _خدا.... _ چرا؟ _چون زمستونه! _ خدا توجاس؟ _اون بالا ، تو آسمونا... سرت را...
30 آذر 1392

خونه ی عشقِ...

یا لطیف... عزیزترینم... آن خانه ی 78 متریِ مستطیلیِ طبقه ی دومِ البرز، با گلهای کاغذیِ خوشرنگ و لعابش و اتاقِ آبیِ پُر از تو را گذاشتیم ؛ اثاثمان را ریختیم توی کارتن ..... آمدیم و پایتخت نشین شدیم... این خانه هم مستطیلی و گرم است... اما اتاقِ آبی ندارد...! عسل ندارد! خونه ی یسنا و یس ندارد! اینجا همه چیز بزرگ تر شده...اما دلِ تو کوچک تر! سراغِ خونه ی خودمونو می گیری...و جواب ها و استدلال های ما آرامت نمی کند...هر روز صبح می پرسی.. _امروز می ریم خونمون؟ _وقتی رفتیم خونمون وسایلمونم ببریم! _اتاقم قشند شده ...بعد اینا رو جمع تُن بریم خونمون بذارم تو اتاق خودم! _باز اومدیم اینجا؟! چرا هی میایم این...
26 آذر 1392

ذره بین دو و نیم ساله!

هوالمبين... می خواهم برایت قصه بگویم...این لحظه ها را دوست دارم....دوست داری... توي بغلم خودت را جا کرده اي ، چنان گوش ميدهي که سر ذوقم مي آوري... قصه ام تمام ميشود،   _قصه ي ما بسر رسيد کلاغه به خونه اش نرسيد.. _ رسيد مامان! _چي رسيد؟ _ تلاغه! _نه به خونه اش نرسيد... _چرا نرسيد؟ ميمانم چه بگويم! _خوب رسيد. حالا تو رضايت نميدهي! _ مَده توجا رفته بود تلاغه؟ سوال و جوابمان می رود تااااا همان ناکجا آبادِ کلاغ! برايت قصه ای ميبافم؛ از کلاغی که خانه اش را در طوفان گم ميکند و ميرود و ميرود تاااااا به خانه اش ميرسد.... دارم فکر ميکنم به نسل تو و افکارتان؛ کمي جلوتر از نسل ماييد!  براي ما شنگول ...
19 آذر 1392

خوب باش ، خوبم!

یا شافی... خوب باش، خوبم! جـــــانکم؛ هشت ماهی بود که نفسِ راحت می کشیدم...حتی غذا نخوردن و وزن اضافه نکردنت هم برایم مهم نبود... چون سلامت بودی... و چهار هفته است...نفسم می گیرد ؛ در هوایی که نفسهای تو می گیرد... مادر فدای سرفه های ممتدی که به خروسک منتهی شد... خسته شدی...از سرفه های پشت هم و نفس گیرت....کلافه شدی...از آبریزش و بی حالی و عفونت گلو... جانم به لب رسید از سه شب تبِ لعنتی! دیگر نمیدانستیم چه بگوییم تا آنتی بیوتیک ها را به خوردت بدهیم.... آمپولی که نوش جان کردی مُهرِ پایانی بود بر صبوری ات... نرفتیم و نیامدند تا خوب شوی...من و بابایی هم گرفتیم...اما چند روزه...به قول بابا :_ دردت به جـــــونم! بهتری....خدا...
9 آذر 1392

قبول است؟؟!

یا حق وضو می گیرم... _ مامان می خوای چیتار تونی؟ _نماز بخونم عزیزم. _چرا ایندَدَر نماز می خونی؟؟ _می خوام با خدا حرف بزنم...تشکر کنم ازش... نمــــــــاز می خوانم...روبرویم نشسته ای....نگاهم می کنی..با دقت! گویی اولین بارت است.... _ مامان؟! به رکوع می روم... _ مامان جوابمو بده...بدو بله پسرم! به سجده می روم... _ چرا جواب نمیدی؟ حَف بزن باهام! همش با خدا حَف می زنی چرا؟ سجده ی دوم... _ مامان اَده بـــِدی بله بهت شوتولات می دم! خــــــــــــــدایا.... نماز با لبخند هم قبول است؟؟ ! آخر این فرشته ی خودت است...پاک و بی آلایش...کودکِ کودک! رکعتِ دوم و سجده های بعدی؛ موقع بلند شدن..می پری روی کمرم...دستهایت ر...
5 آذر 1392

دینگ...دینگ...

سبحان المبین دینگ...دینگ... توی این دنیای بزرگ؛ دو تا خونه ست که اگه درشون رو بزنی...یه پسر کوچولوی دو سال و نیمه در رو براتون باز میکنه! اینی که گفتم اینقدر جدّیه که اگر کسی غیر از این پسرِ مو گندمی در رو براتون باز کرد باید برید سراغ احتمالات؛ یا نیست، یا خوابه!!! آخه محالِ باشه و کسی در بزنه و صدای پاهای کوچولوش شنیده نشه! محالِ باشه و بلند نگه : من درُ باز می تُــــنَم....نَـــــرو! چون اگه بود و کسی غیر از اون در رو براتون باز کرد....شما باید لطف کنید و برید بیرون و دوباره در بزنید... اینقدر دنیاش قشنگه....که این در باز کردن شده بخشی از کودکیش.. اینکه صدای در میاد و هیجان زده میشه و خونه رو مید...
2 آذر 1392
1